در تلاقی آسمان و ابر و بیابان های خشک بر صحنه از پرده ها چشم سنگین و سنگ آویخته بر مجال اندک زندگی!در دوردست های نمایشی غریب...بال خویش گسترده بر بلندای مهر آهسته،پنهان،دانه های اشک را می کارد در اشکزار این کویر اغشته به سراب تنها تنهاخسته...در سکوت از سکوت!
باقر جان یک بار نشد ببینند تورا و این لبخند تو صورتت نباشه...اون تبسم همیشگیت..عاشق اون انگشتر عقیقت وقتی تو دست های تو بود..همیشه اناق بریفینگ بعد از اذان جایگاه سجده های تو تو بود...روحتان شاد..
با تشکر از اقای مرتضی شرفی
.jpg)



نظرات شما عزیزان: